هوالمحبوب
امشب اصلا قرار نبود پست بذارم، یعنی این چند وقته اینقدر کار سرم ریخته که به تنها چیزی که فکر نمیکنم نوشتنه، اما دیشب مجبور بودم یه داستان بنویسم، وقتی میگم مجبور بودم باید ازم قبول کنین، آخه میدونین، توی اون جلسۀ خفنی که میریم، خیلی وقت بود که کسی داستان نمینوشت و هر هفته از داستان نویسندههای دیگه میخوندیم و نقد میکردیم، تا اینکه من یه تزی ارائه دادم، مبنی بر اینکه بیایین اسم همه رو قرعهکشی کنیم و بر اساس ترتیب اون قرعه، هر هفته یکیمون مجبور باشیم داستان بنویسیم. در کمال خوششانسی خودم نفر آخر دراومدم، فردا نوبت قرعۀ منه و دیشب نشستم سوژهای که مدتها بود بهش فکر میکردم رو نوشتم. دارم چهرهای بچهها رو تصور میکنم وقتی داستان منو میخونن و تاسف میخورن بابت وقتی که برای خوندن چنین داستانی تباه کردن. شایدم عذرم رو از جلسۀ خفنها خواستن.
امروز با اولیای دبیرستان جلسۀ معارفه داشتیم. بعد از تایم مدرسه با همکارا نشسته بودیم تو آبدارخونه و غذا میخوردیم. دختر آبدارچیمون هم شاگرد همین مدرسه است. اونم تو جمعمون حضور داشت. وقتی معلم زبان بغل گوشم گفت که فلانی اینجا میشه رژ زد؟ گفتم بله. ولی قبلش معصومه جان باید بره یه دوری بزنه.
خب خیلی ضایع است بچه بشینه و آرایش کردن معلمهاش رو نگاه کنه، وسط تجدید آرایش بودیم که معلم ریاضی سر رسید، خندهکنان گفت چه خبره مگه قراره براتون خواستگار باید؟ گفتم بابا از کجا معلوم شاید یکی از همین اولیا ما رو پسندید برای برادرش. همه خندیدن و بعد از جمع کردن بساط ناهار و خوردن چایی سرپایی، رفتیم تو جلسه. جلسه طبق معمول همیشه پیش رفت، توقع داشتم که اولیای کلاس هشتمیها که اینقدر عاشقشونم، بیشتر تحویلم بگیرن، ولی خب کلاس هفتمیها و نهمیها گویا بیشتر خاطرم رو میخوان. یکی از اولیای نهم گفت، وقتی شنیدم شما معلم ادبیات بچهها هستین خیلی خوشحال شدم، گفتم خدا رو شکر امسال از ادبیات خیالمون راحته. هفتمیها کلی تعریف و تمجید کردن و گفتن انشالله امسالم مثل پارسال با بچهها عالی کار میکنین.
تازه یکی از اولیای نهم منو تا آبرسان رسوند و کلی هم اصرار داشت که تا دم در خونهمون ببره:)
نمیدونم اینا رو چرا دارم مینویسم، اصلا قصدم از شروع این پست اینا نبود، راستش بعد از خوندن پست شباهنگ، به سرم زد که بنویسم، از ترسها و تشویشهایی که بعد از هر امر خیری به جونم میریزه. از تردیدهایی که همیشه باهاش سر و کار دارم. از اینکه اگه مثل هزاران نفری که از تصمیمشون پشیمونن منم بعد از ازدواج پشیمون شدم چی. اگه اوجان اونی نبود که از الان تو ذهنم ساختم چی؟ اگه به جای یارخاطر بودن شد بار خاطر چی؟
اصلا ارزشش رو داره، آدم آزادیهاش رو از دست بده بابت عشقی که هر آن ممکنه از دست بره؟
درباره این سایت